درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

16 ماهگی عشقم

عشق مامان سلام سه ساعت دیگه سال تحویل میشه و من هنوز کارهام تموم نشده ... کلماتی که یاد گرفتی: نی نیت را میذاری روی بالشت و میزنی پشتش و میگی : بسابه  لباسهات را میاری میدی بهم و میگی: بی ییم دَ دَ   میای پیش بابا که پشت  کامپیوتر نشسته و میگی : بی شینم   میگم بگو آرزو و شما میگی‌ : آدوو میگم بگو حمید و شما میگی : مَمید میگم بگو زهرا و میگی: ده تا دایی هم همین را میگه زودی اومدم عکسات را بذارم و برم تا سال 93 این بازی که با بابایی انجام میدی خیلی هم دوسش داری چه اصراری داری دستت را دربیاری قرطی شدیااااااااااا بله بالاخره موفق شد قرطی خانووووووووووم ...
29 اسفند 1392

شیرین زبونم

عشق کوچولوی من سلام.. عزیز دلم این روزها تعداد کلمات جدیدی که میگی انقدر زیاد شده که از ترس فراموش کردن یه خودکار و کاغذ جلوی دستمه و سریع می نویسم... هروقت نونو بخوای میای پیشم و میگی نونو اوخوره و اگه تو آشپزخونه باشم دستم را می گیری و میاری بیرون اگه خوابت بیاد میری روی پتوت تا کنارت بخوابم و بهت شیربدم اگه خوابت نیاد می بریم سمت مبل تا درحالی که من دراز کشیدم شما هم تلویزیون تماشا کنی و نونو بخوری... عاشق جارو کشیدنی و اگه جارو شارِژی را روشن کنیم که تا شارژش تموم بشه باید روشن باشه و شما تو خونه می چرخی و هرکاری که من انجام میدادم را انجام میدی و خونه را تمیز می کنی اگر جارو برقی را روشن کنیم که باید سریع یه چیزی بهت بدیم تا ...
22 اسفند 1392

لباس عید

فندق کوچولوی مامان سلام شیرین زبونم ،خانومم،خوشگلم عاااااااااااشقتم گفته بودم که یه روز رفتیم بهار و برات لباس خوشتل گرفتیم یه روز لباسهات را تنت کردم تا چند تاعکس برای تقویمت بگیرم ،اولش می خواستم لباسهات را بذارم تا عید بعدش گفتم چه فرقی داره عکسها مال این ماهته حتما برای عید کلی عکس داریم پس بریم سراغ دخملی با لباسهای عیدش این پیرهنت اینم کفشات که عاشقشونم اینم تو تن دخملکم چقدرم بهت میاد نانازی دوربین که به اندازه کافی اذیتمون می کرد توام یه جا واینمیستادی ازت عکس بگیرم آخرشم یه عکس مناسب تقویم ننداختم ازت کفشاتم عمه اشرف برای جشن دندونیت گرفته بودکه الان اندازت شده فداااااااا...
11 اسفند 1392

15 ماهگی طوطی کوچولو

سلام دخترک ِ نازم..  ماهگیت مبارک عشق ِ کوچولوی من عزیز دلم 457 روز از روزهای قشنگ باتو بودن گذشت تو به سرعت بزرگ میشی و من حتی فرصت نمی کنم خاطراتت را ثبت کنم  راستش یه مدت درگیر انتقال اطلاعات از لپ تاب به کامپیوتر بابایی بودم که کامپیوترهامون را برای مدتی باهمدیگه عوض کنیم آخه عملا من از لپ تاب استفاده چندانی نمی کردم و حتی باخودم بیرون نمی بردمش برای استفاده بهینه از وسایلمون این تصمیم گرفته شد این ماه اتاق تکونی هم داشتیم،اونم باوجود دخترک شیطونی مثل شما که به همه چیز کار داری و تا کابینت ها را خالی می کردم یه چیزی برمیداشتی و فرار می کردی یا می رفتی توی کمد دیواری و بازی می کردی  اتاق تکونی مشکل...
4 اسفند 1392
1